لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

فحش نوشت

حال من گند است ، آیا حال شما گندتر است؟ راستی چرا خودم چرا حرفایم مخاطب ندارد ؟

بد نیست آدم وقتی در وبلاگی که هیچکس نمیشناسدش فحش می دهد یه نفری باشد که بزند در دهن آدم و کارشان بکشد به فحشکاری و هزار اراجیف دیگر .... اما خب این سیصد و خورده ای نفر هم که آمده اند انگار همه لال بودند یا شاید هم این بلاگ اسکای احمق سرکارم گذاشته و از روی حقه باتزی آمار الکی به خوردم می دهد.

در هر صورت مشکلی نیست، بیست و چند سال همه فکر کردند ببو گلابیم و از روی حماقت بهشان محبت می کنم بگذار این بلاگ اسکای هم فکر کند من از روی خریت و بخاطر این آمار مسخره ی ناچیز می آیم و اینجا مطلب می نویسم . ولی فکر کنم مثل همه مجبورم برای اینکه از این مخطاب هایی که ادای فلسفه در می آورند و به آدم اهمیت می دهند و گاهی می آیند حالت را می پرسند و اگر نبودی ایمیل می دهند که رفیق مجازی کجا مرده ای که خبری از بودنت نیست ........... برای کسب این مخاطب باید برم وبلاگ ببینم بعد الکی تعریف کنم و درـخررش خیلی مجلسی بگویم عزیزم من هم یک وبلاگ دارم بیا ببین فحشم بده


آدم های عقده ای

خوشحالم که از اخر این هفته تا سه ماه دیگر از دست آدم های عقده ای این دانشگاه راحتم . از شر حرفهای چرتشان در امانم .

من فکر می کردم آدمهای عقده ای اینقدر خسته و رنج دیده هستند که حال آزار دادن ندارند اما مسخره است که بگویم جز چندتایی از آدم هایی معمولی که از این دانشگاه لعنتی سر درآورده اند بقیه عقده ای های آزار دهنده ای هستند .

نمی دانم می توانم به کسی بفهمانم یا نه اما اینها هیچ چیزی از هنر و شعور در خودشان ندارند اما آنقدرها تظاهر کردن و ادای هنر درآوردن را خوب می دانند که حالت از بودنشان بهم بخورد .

دیشب با یکی از آن عقده هایشان بحث کردم ، یک خوزستانی با تمام مختصات خوزستانی بودن ، آدمایی که فکر می کنند احساسات سطحی و مسخرشان را همه باید داشته باشند و هرکسی این احساسات را نداشته باشد زامبی است خر است اصلا فهم هنری ندارد . این منطق یک خوزستانی است که ادای هنرمندها را در می آورد . هههه

من قبول دارم این آدمها خیلی احمقند اما این را دیگر نمی توانم قبول کنم که جامعه ی ما چقدر آدم و هنرمند کم دارد که مجبور است به این مثلا هنرمندها که فقط با عقده ی دیده شدن آمده اند احترام بگذارد و به آن ها امکانات بدهد که رشد کنند . این احمقانه است ما داریم انسان های احمقی را پرورش می دهیم که وقتی اولین دندانشان را دربیاورند اول خود این جامعه را گاز خواهند گرفت ، همین احمقها فردا قیافه ی هنری به خودشان می گیرند و شروع می کنند به هزار نوع کثافت کاری .

بله اینجا دانشگاه هنر است

لطفا خفه

   یک جایی هست که باید همه ی ادعاها را گذاشت کنار ، لال شد

اصلا نباید حرف از آدم بودن زد ، یک نفر باید باشد که بگوید لطفا خفه

حالم بهم می خورد از همه ی آنهایی که هر ادعایی دارند ، هر ادعایی !

ما یک جایی از دنیا هستیم که احساسات در اوج مفهوم پستی ایستاده است

کاش یه نفر بود درک می کرد من چقد از این آدمایی که اطرافم هستند ادای هنر و ادای فهم را در می آورند متنفرم .

من از دانشگاه هنر متنفرم ، من از استادهایش ، از این دانشجوهای احمق سیگاری ، از این دخترهایی که هر ساعت بغل عوض می کنند متنفرم .

اینجا چقدر جای بدی است و این آدمها چقد مزخرفن . امروز امتحان پایان ترم دارم اما ولگردیم گرفته است ، چند سایت همیشگی را که سر زدم رسیدم به این عکس و تازه فهمیدم چقدر از این آدمها و از این دانشگاه و از ادا درآوردن های انسانی لجم می گیرد 

مسخره

... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است.




یه قسمت از کتاب خانم وفی بود . راستش خیلی کتاب مزخرفی بود ولی این قسمتش یه حالی از آدم خراب می کرد که نگو ....شبیه این بود داری با یکی از دوستای قدیمیت دعوا می کنی و اونم هی داره از بدبختیات و اون قسمتایی از زندگیت حرف میزنه که از سر درد و دل و حماقت بهش گفتی و حالا سر یه دعوای احمقانه کل زندگی و حالتو به گند میکشه . و تو تازه می فهمی تا الان چقد بدبخت بودی و نمی تونستی درک کنی .... مسخرس...  خیلی مسخرس اونقدی که به گریه بندازدت .... خیلی مسخرس

دیوانگی

 کم کم به این نتیجه می رسم اینکه جایی داشته باشی که بیایی بنویسی و فقط خودت خوانده اش باشی یه جور دیوانگی کودکانه است . اما لذت می برم از این نوشتن و از این خوانده نشدن .

   همیشه احمق هایی هستند که وقتی حرفایت را برایشان بازگو می کنی تو را نفهمند ، مسخره ات کنند اما وقتی جایی باشد که حال خرابت را در آن بریزی دیگر لازم نیست لازم نیست دنبال احمقی بگردی که برایش درد و دل کنی . لازم نیست تن به احساسات دونفره ای بدهی که برای حرف زدن و شنیده شدن محتاجش شده ای ، لازم نیست منت یک غریبه را بکشی که چند لحظه بایستد و به دیوانگی هایت گوش بدهد .

   من می گویم آدم باید یک جایی داشته باشد که بیاید حرفها و احساساتش را در آن بالا بیاورد ، یک جایی باید باشد که وقتی از زندگی تهوع گرفتی بیایی و خودت را خالی کنی ، این حرفهای لامصب اگر بمانند از درون به آدم گند می زند.