وای به حال آشنایان من
اینان نمی دانند من بنده ی کلماتم
این کلمات موهوم و افسار گسیخته مرا به هر سو می کشند
کاش می دانستید ...
با تمام شگفتی که روح آدمی دارد
من خسته تر از آنم که شمارا بکاوم
بامن مهربان سخن گویید
نگاهم کن
متزلزل تر از آنم که نتوانی پریشانیم را بخوانی
من همان پسرک احساسی سالهای دورم
چه شده که دیگر نمی خواهی به آغوشم گیری
تو می دانی این افکار را ، تو حس می کنی مرا می دانم
تمام آن حرفها که به دیگران نگفته شده
تمام آن نگاه ها را که دیگران ندیده اند
و تو زبای گمشده ی منی
و تو همان کسی هستی که می دانی مضطربم
و تو همانی که باور دارم من تنها جز به تو رازها فاش نکرده ام
جز به مقابل تو تماما هیچ نبوده ام
و مرا دریاب
و مرا دریاب
و مرا در آغوش گیر
و من محتاجم به آغوشت
می دانی هر چه باشد بندگان به نوازش اربابانشان خوشنودند
بنواز به مهربانانه ترین وجهت
و دوستدارم امروز بنام تو را مهرباترین پروردگاران
بنامم تو را به نام بزرگت... بنامم تو را به اسم اعظمت
که اجابت کنی مرا یا غیاث المستغیثین
داره کم کم برام تبدیل به عادت میشه از نظرای تو به عنوان پست استفاده کنم
البته ادامه پست
ما بین مشتی متظاهر زندگی میکنیم...
بهشون لبخند میزنیم
سلام میکنیم
باهاشون وقت میگذرونیم
و خو میگیریم به این نقش،به این تظاهر کردن لعنتی...
حتیوقتی تک و تنهاییتظاهر میکنیم
جلویآینه به مسخره ترین حالت لبخند میزنیم
و میریم که دوباره گم بشیم بین این آدما....
آره واقعیت اینه
ولی یه چیزای قشنگی هم این بین وجود داره...
ولی ما خود آزاریم
هی میخوایم زجر بکشیم و به هم میزان بدبختیمونو ثابت کنیم....
از یه جاییآدم باید خودشو جمع و جور کنه که این یکی دو نفسباقی مونده از زندگیشو هدر نده....
......
هوس آدم کرده ام
می فهمی؟؟
کسی که بفهمد حالم بد است این روزها
می دانی تا به امروز از این دست آدمها دور و اطراف من نبوده است
اما هستند آنهایی که بفهمم بودنشان صرفا خوش آیند است... و شکر بودن این آدمها را
بدبختی آدمی که متظاهر زندگی کند
و بیچاره آدمی که همیشه تنها باشد
و بیچاره آدمی که سخت به خدا اعتقاد دارد و باز باید سخت تر به دنبال پناهگاهی باشد