لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

در


دلم گرفته

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز

نه این دقایق خوشبو ،

که روی شاخه ی نارنج

می شود خاموش

نه این صداقت حرفی ،

که در سکوت میان دو برگ

این گل شب بوست

نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد

کپی

یه وبی هست گاهی اوقات می خونمش...این مطلبو با اغراق برا یکی از دوستام کپی می کنم

 

  با همه ی اونایی که میگن زندگی سگی ه مخالفم.من در نقطه روبه روی همه ی اون آدم ها ایستادم و میگم که اینطور نیست.زندگی سگی نیست.همه روزه داره اتفاقات بدی توی همه جای جهان می افته.آدم های زیادی زجر میکشن.عاشق های با عشق های نافرجام فراوانی به جرگه بی نصیب ماندگانِ "زندگیِ شیرین رویایی" مضاف میشن و چه جنایت هایی که اتفاق نمی افته .چه پرنده هایی که به دست شکارچیانشون گرفته و به دام نمی افتند.چه بچه ها که از شدت سرما توی کوچه خیابون نمی لرزند و چه و چه و چه ...اما آیا زندگی همین هاست؟ درد و رنجِ یک عده آدم که دارند با تمام گوشت و خونشون درد رو مزه می کنند!!حالا به نظرتون ما به آدم ها مهربون تریم بهشون یا خدایِ اون ها!!! اشتباه ما اینه که همدردی و کمک و دستگیری از هم نوع خودمون رو یک رسالت کوچک می دونیم و چون در انجام این مهم نا امید و پریشانیم سرآخر افسرده و با افکاری پوچ به خونه اولمون برمیگردیم.در حالتی که دیگه حتی توان احیای خودمون رو هم نداریم؛و این بدترینِ قسمت ماجراست . ..

دنیا به آدمای قوی نیاز داره.به آدم هایی که با بد و خوبش می سازند و برای شیرین کرذن تلخ ها می جنگند..خدایی که بهش اعتقاد داریم حسابی حواسش به زمین و اهلش هست(که بماند حکمت خیلی از چیزهاش رو منم نمیدونم و توی ذهنم سوال ه.) این خدا مهربون تر از پدر مادر مهربون تر از هر کسی ه.اون حواسش به همه چیز هست.نمیگم بی تفاوت باشید.نمیگم خنثی عمل کنید.میگم محکم باشید.با هر دردی بغض نکنید.اگه یه اتفاق تلخ میبینی برای خوب شدنش تلاش کن؛دست بگیر،کمک کن اما خودتو نباز.با خودت حسابی کار کن.سعی کن توانایی ات رو ببری بالا.بجنگ.برای رسیدن به اون جایی که می خواهی برسی،برای تجربه ی اون حسی که براش بال بال می زنی تلاش کن.کم نیار.روی پاهای همت خودت بایست.برای نا امیدی و افسرده بازی واقعا خیلی دیره.همه دارند تلاش می کنند .اون وقت ما نشسته به صندلیِ غم شاکی از زندگیِ واقعا سگی !!!

اصلا هیچگاه

اصلا و هیچگاه

من دوست داشتن انسانی را به غایت نچشیده ام

می دانم که سخت بوده است

شاید وظیفه داشته ام عاشقان را ببینم و بیاموزم

هیچگاه و اصلا

من خوشبخت نبوده ام

اما خیال باف بوده ام

به راحتی اعتراف کرده ام

اما راستش برای هیچ عاشقی نامه ننوشته ام

قدم زدن منتظر هیچ عاشقی را با احترام ننگریسته ام

موضوع برایم مهم است

اما من

امامن

براستی لایق این موضوع نیستم

افسوس من پیر می شوم

پیر

گسسته

مخمور

آفت زده

تنها

و لرزان

و کدامین عشق است که مرا بیابد

و کدامین ادبیات است که مرا و باور مرا تقریر کند

هیچ دیوانه ای

در هیچ کدام از خیابانهای تهران

در هیچ کدام از داستانهایی که می خوانم

نبوده تا مرا به یک شعر بی مقدمه حافظ مهمان دارد

من پشت هیچ تلفنی لذت انسانی نچیشده ام

و من هیچ گاه لباس معشوقه ای در دست نایستاده ام

و آن لباس حریر را نبوییده ام

و هیچ چشمی را در چشمان من از گناهانش نگفته است

من سالها نا امیدانه سخن گفته ام

و راستش من

هیچگاه در هیچ گوشی نجوا نکرده ام

و من نوجوانی هیچ دخترکی را نفهمیده ام

و بی شک در این ماتم تا ابد غمگین خواهم بود

و کسی مرا اصرار به خندیدن نکرده است

با آنها که بر دلم نشسته اند

فقط غریبه بوده ام. اگر نبوده ام شده ام

و من مژگان زیبای هیچ کسی را متلق به خود ندیده ام

و راستش من مژگان زیبا را بسیار دوست داشته ام

من در آن هوای سرد تنها بوده ام

من هیچ دخترک تنهای زیبای معصومی را خیره ننگریسته ام

و من هیچگاه پیری پدرم را ندیده ام

من از تبانگاه عشق هیچ شبی بیدار نمانده ام

راستش من دفتر خاطره ی عاشقانه ای نداشته ام

همان دفترک گل دار آبی رنگ را در اولین صفحه هایش پاره کرده ام

من مغرورم

هرگز تن نخواهم داد به گدایی عشق

بدبختانه

بسیار حرفها در ادبیات زیبا است

من با همه آنها که شناخته ام فرق داشته ام

و چقدر گفته اند

خوش بحالش آنکه تو دوستش داشته باشی

من هیچکس را دوس نداشته ام

و این یعنی من به غایت بی ارزشم

من استاد ادبیات هیچ دانشگاهی نبوده ام

و دوست داشته ام باشم

من با کسی که دوست دارم چگونه رفتار خواهم کرد

نمی دانم

من در امتداد

من در رابطه های طولانی

من در روزهای ممتد

افتضاحم

هیچ چیزی برای عرضه ندارم

بسیار زود فقیر می شوم

زودتر از آنکه لذت ثروت مرا بچشی

هیچکس هیچ چیز از من  نمی داند

این را خوبی بدانی یا نه

یکی از بزرگترین غمهاست و لذتها

من هیچ سینمای خاطره انگیزی ندارم

من هیچ دوستی را به هیچ سینمایی نبرده ام

ادمهای زیادی برده ام اما دوست هیچ وقت

من رازهای زیادی داشته ام

اما یک راز هم به کسی نگفته ام

درد بزرگی است کسی برای شنیدن رازهایت نداشته باشی

کسی نبوده که در لجنزار به میعاد من بیاید

پس من به تمامی از دخترکانی که به میعاد نیامدند متنفرم

اما گلزار که می آید

دخترکان را سرخواهم برید...بهای تنفر است

من ناتوانم از این کشتارها

و می دانم در سبزه زار هم احمق خواهم ماند

من در تمام عمرم شکار بیش نخواهم بود

راستش من هیچ دوست

کتابخوان کتابفروشی نداشته ام

من هیچ نقدی به زندگی نداشته ام

هر آن گونه بوده باشد من هم رنگش شده ام

و ریاکارانه خواسته ام خویش مبارزی بزرگ نشان داده ام

کثافت

کثافت

تو هیچ نیستی

اما اکنون مخاطب فرضی سخنان من تو شده ای

و من چرا تو را مخاطب می بینم

من عاجزم از آنکه

بنویسم احساسم را

گاهی دچار می شوم به اینکه با آغوش باید گفت احساس را

و تنم شروع به کشش می کند

احمق متمسخر

شعر که عاشقانه باشد

اگر هزار سال

در خاک مانده باشد

تازه است !

من در کوچه ای انتظار می کشم

که کسی از آن نخواهد گذشت

درد اینجاست من تنها انتظار می کشم

می دانید

من باور دارم

این دخترکان

هیچگاه مرا نشناخته اند

هیچگاه اعتماد نکرده اند

اما براستی من انقدر متفاوت بوده ام

که لایق هر اعتماد انسانی باشم

اما آماج هیچ اعتماد زیبای انسانی قرار نگرفته ام

می دانید

هیچ دختری مرا زیباگونه ننگریسته

دخترانی که از مزاحم هایشان

عاشقایشان

کثافتند

اگر درک نمی کنید به درک

من قادر به فراموش نیستم

من حتی اسم آن دختر زیبا را نپرسیده ام

حتی به اسمش فکر نکرده ام

و این یعنی من به آن دختر پاک اندیشیده ام

تو مرا دوست نداشتی

و من یاد گرفته ام هیچگاه دوست دارنده ابتدایی نباشم

باید به من بگویند دوستت داریم

تا من بتوانم از دوست داشتن حرف بزنم

من مرد تنهای خیابان خلوت باران زده ام







بانو

خیلی وقت است یادی از تو نمی کنم

تو می توانی با چشهایت یک مکتب باشی ، یک دین جدید

تو می توانی با آن صدای سهمگینت پیامبری کنی

و من بیچاره هیچ

من آنم که هیچگاه به پیامبری نرسید و همه ی تاریخ پیرو تو بود

من آنم که اگر مکتبی بنیان گذارم فراتر از فلاکت ایسم نخواهد رفت

پیامبر زمانه ام بکش مرا در آغوشت