لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

یادآوری

می دانید آدم گاهی باید خودش را نگاه کند ببیند دقیقا کجایش تا شده، برخورده، لجن گرفته

مثل کتاب تکراری که باید برا امتحان کوفتی همه جایش را نگاه کرد

این اواخر که از خودم چیزی دیده ام

مربوط می شود به یک اخلاق قدیمی

من موقتا دوستان صمیمی بسیاری پیدا می کنم

اما غریزی وقتی آن آدم دوست واقعی تری پیدا کرد...دیگر یکباره یا تدریجی من دیگر دوست صمیمی او نیستم

یه شعر قدیمی

می گوید در بی کسی علمدار کسی بودن مردانگیس...

و من چقدر از این آدم ها در خاطرم مانده...من خوبم برای تنهایی و نه چیز دیگری

چقدر شفاف این آدم ها یادم مانده اند

راستش من حتی اگر غریزی رهایشان کرده باشم...اما اکنون نیز تمامشان را بی نهایت دوست می دارم

دکتر

یه زمانی متعجب می شدم اگر کسی می خواست درباره دکتر پستی بنویسد

اما حالا خودم حس می کنم چیزی باید درباره این آدم نوشت

دکتر فرصت طلب ترین آدم ممکن در نمره گرفتن است

دکتر همیشه سفید می پوشد

دکتر بجز کرایه رفتن که من حسابش کردم باقی کرایه تاکسی ها را حساب کرد(همشهری اصفهانی برخی دوستان کاملا اصفهانی برخورد کرد)

دکتر دیروز با مامور مترو درگیر شد

با پلیس فحش کاری کرد

بعد یک ساعت علاف کردن ما ، در حالی که من به هر کسی که میشناختم زنگ زده بودم و مستاصل گوشه ای کز کرده ...و قلبی که حس می کنم تیر می کشد

دکتر از اتاق بیرون آمد

خندان و خوش و بش کنان با مامور مترو پلیسی که من را تهدید کرده بود...دکتر آدم ناجوری است

شب مجبورم کرد هر سه تایشان را ببرم یک رستوران شیک ... بهترین غذایشان را بگیرم...و بعد به خاطر کرم سبزی که داخل سبزی بود با صاحب رستوران دهن به دهن شد


اما من دکتر را دوست دارم...و چقدر مزخرف نوشتم

اما این متن را دوست دارم

راستی حامد را هم دیدم... و حامد همچنان مرا بسیار دوست دارد...و چنان در آغوش می کشد که انگار برادری از دورترین سفر باز آمده

دیروز

قم

و جای تو خالی

ای کسی که هیچگاه نمی آیی

مهدی

می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن

صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن

آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن

پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن


شب بخیر دوستان همگی

شکسپیر

شکسپیر...

سر کلاس یه استاد مزخرف اینقد حالم گرفته شد که نیت کردم تابستون بشینم شکسپیر بخونم

نمی دونم چرا شکسپیر

اما هوس کردم

پل عشق

بین خوابگاه دخترا و خوابگاه پسرای دانشگاه تهران یه پلی هست که روبه رو برج میلاده

اکثر اوقاتم بر خلاف همه ی شهر که آرومه روش باد میاد

تاریک ، دور از اجتماع و شب

چون محدوده ی زمینای حصار دار انرژی هستیو دانشگاه تهران باید حواستم باشه خفتت نکنن

اما

روی پل همشه یه عده دختر پسر عجیب هستن

فک کنم بین همه ی دخترایی که میشناسم فقط یکیشون جرات کنه باهام بیاد روی این پل

ولی باید نگا کنم ببینم دلیل بقیه ای که شبا دو نفره میان اینجا چیه