لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

بل امی

راستی دیگر من کسی را بل امی صدا نمی زنم

تو را هم که صدا زدم اشتباهی بیش نبود

تو هیچ چیزت هیچ کجایت شبیه بل امی نبود

پست یکی مانده به آخر حذف کردم

من جز آن لحظه هیچ وقت تا آن حد نا امید نبوده ام

.

.

.

راستی تارای جمع ممنون از تو بابت دعایت

یکی از چیزهایی که  از خاندانم برایم باقی مانده

اعتقاد به دعای هر آدمی با هر اعتقادی است

.

.

.

امروز دوباره می روم

کلاه قهوه ای رنگ و رو رفته ی بی لبه ام را خواهم برد

پیراهن قهوه ای را اما من

و شلوار کتان کلفت قهوه ای مناسب تابستان نیست

بیچاره تنها می آید

.

.

.

راستی چقدر این یکی دوساله هیچ عکسی از خودم ننداخته ام

یادش بگیر قبل تر ها اعتقاد داشتم ، باید از هر لباسی یک عکس داشت

از شهری یک عکس

و از هر انسانی حداقل یک عکس

.

.

.

به رسم این روزها

مثل موشهای جوی تهران

می بینمتان

اما سعی می کنم

رد شوم..نایستم

یادم افتاده

شبیه تابلوی داوود نیستم....

.

.

.

هیچ چیزی برای نوشتن نبود

مستر ژان چقدر خاموش گوشه ای ایستاده و مغرورانه مرا نگاه می کند

مستر ژان من تبعید شده ام

akhavan

چه میکنی؟ چه میکنی؟

درین پلید دخمه ها

 سیاهها ، کبودها

بخارها و دودها ؟

ببین چه تیشه میزنی

به ریشه ی جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت ، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می کنی ؟ چه می کنی ؟

چه می کنم ؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن  

چه سان نبرد می کنم

 اجاق این شراره را
 

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می کنم

 که بود و کیست دشمنم ؟

یگانه دشمن جهان

 هم آشکار ، هم نهان
 

همان روان بی امان

زمان ، زمان ، زمان ، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه ها و لحظه ها 

غروب و بامدادها

 گذشته ها و یادها

رفیقها و خویشها

 خراشها و ریشها  

سراب نوش و نیشها

 فریب شاید و اگر
 

چو کاشهای کیشها

بسا خسا به جای گل

 بسا پسا چو پیشها

 دروغهای دستها

چو لافهای مستها

 به چشمها ، غبارها

به کارها ، شکستها

نویدها ، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه ها و دامها

 پیاله ها و جامها

 نگاهها ، سکوتها

 جویدن برو تها

شرابها و دودها

 سیاهها ، کبودها

بیا ببین ، بیا ببین

 چه سان نبرد می کنم  

شکفته های سبز را

چگونه زرد می کنم

عطرش


من قصاوت انگیز به این فکر می کنم که دیدن موضوع مهمی برای عشق است...
چشمهای یک نفر
عطرش
بالا و بلندی های صورتش
قدش
چاق و لاغر بودنش
چروکهایش
و موهایش
همه ی اینها تعیین کننده اند در عشق...
حتی اگر باورشان نداشته باشم

امروز فردا


دکتر فعلا نزدیک ترین دوست من است

شاید هم نه...دکتر مضحک ترین حیوان خانگی است که من میشناسم

شیخ... این جوجه شیخ اصل و نسب دار که با هم از زن لذات سخن می گوییم

بی شک نه

سرهنگ یا آدمیرال شریف...نمی دانم اما هیچ اعتمادی به دوستی کودکانه او نیست

مشد تقی...انسان خوبیس اما دوست نه

مجتبی را فقط من دوست دارم

امید پسرک مهربان بلند دوردست...یادم نمی رود که خواسته به من هم دروغ بگوید

امیر ... آدم دوست داشتنی است و می شود فکر کرد دوست خوبیس اما امیر هم عوض می شود

هادی...هادی را نمی شود تفسیر کرد...هرگز

این پست هم صرفا امروزفردا حذف می شود

این ماه

این ماه عجیبی است

 باید بروم دنبال کار خودم...کلی اوقات شلوغ پشت در ایستاده و من اینجا در سکوت نشسته ام

خب شاید بشود چیزی بنویسم شاید هم نه...هر چه هست...ایام عجیبیست

راستی باید به یک نفر می سپردم هوای خودش داشته باشد...بداند یادم نرفته...من حالش را به خواب هم جویانم

آن یک نفر یادش باشد همینکه آسمان آبی است...همینکه لبش آنقدر خشک نیست که به لیوان دمنوش بچسبد و خون بیاید

ما همگی دوسش داریم

ما همگی به رنگ ها ...به ساعت ها ...و حتی به اندازه ی لحظه ی انتظار آن کتابفرشی دوستش داریم

ما حتی در حال کوله بار بستن دوسش داریم

می دانید با اینکه نه کسی برای شعر می خواند

و آن گیسو را دیروز گمش کردم

با انکه باید بروم

.

.

.

خب می روم