لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

علی

دقت کردم دیدم چقد دارم بیضوانی می نویسم

از من بعیده این شکلی شخمی تخیلی نوشتن

و اما بعد

خب موها رو از ته زدم...باشد که رستگار شویم

خوابم میاد...ایام شخماتیک در حاضر گذرن

باید یه تغییراتی توی زندگیم بدم

اما طبق معمول اون قسمت گشاد از زندگیم نمیزاره


ترم بعد باید چی کنم؟خدا می دونه

اون روز با دختر دندون پزشک باهوش زشت مذهبی آشنا شدم

حالم از دخترای زشت مذهبی فعال بهم میخوره

بشدت هوای شخصیت اصلی یه رمان عاشقانه بورژایی با اخلاق خود بیرون ریز کردم

یه لغتی است خیلی عمیقه اما الان یادم نمیادش

یه دختری هم هست می تونست دوست خوبی باشه اما حیفه فقط دوست باشه

در کل ریدم...و دیگر هیچ

خرداد

نیمه دوم خرداد را بخاطر حس نزدیکی تابستان بعدش دوست دارم

تصمیم گرفته ام تابستان را کامل همدان باشم

نه کار چندان اهمیت دارد
نه تلفن هایی که هر روز پشت سر هم بوق خواهند خورد

برای اولین بار در عمرم می خوام محکم بشینم سر جایم

ولی نیمه خرداد را با آنکه شلوغ است
با آنکه هر روز امتحان دارد

ولی دوست می دارم...فکر می کنم حالم این روزها خوب است

خدارا شکر

آدم

یک دوستی داشتم به اسم هادی

قیافه ی قشنگی داشت

خوب لباس می پوشید

حرف زدن بلد بود...زبان باز می کرد دوس داشتی تا جایی که امکانش را داری حرفی نزنی و فقط گوش بدهی

در یک جمله...بسیار دوست داشتنی بود

تازه برگشته بود به شهر کوچک ما

و فقط یک دوست داشت

من آن موقع هفده ساله بودم و اون بیست و چهار...اما تنها دوستش بودم

خب واقعیت این است من خیلی زودتر از آنچه علاقه داشتم پیر شده ام...خیلی شبیه هم بودیم ولی او پیر نبود

آخرین باری که دیدمش شب نوزده ماه رمضان بود

تا صبح توی کوچه های شهر کوچکمان قدم زدیم...طبق عادق همشگیم از ابتدای کودکیم تا بحال رفتم چیزی خریدم

قدم زدن که بدون خندیدن و تکان خوردن آرواره های دهان سر نمی شود

شب خوبی بود...قرار شد فردا همدیگر را ببینیم

من یادم رفت

زنگ نزدم

اصلا به فکرش هم نبودم

نمی دانم سنتان قد می دهد یا نه...ولی آن روزها پیامک خیلی مد بود...پیامک هم ندادم

غروب فردایش که شد یکی از بچه ها پیامک داد فلانی خودکشی کرده است

هادی آن موقعه در شهر کوچک ما خودکشی کردن اصلا مد نبود

من باور نکردم

می دانی هنوز هم باور نکرده ام

می دانی هنوز هم من با کسی دوست نمی شوم

چون هیچکس هادی نمی شود...خودت که می دانی

دیگر سر مزارت هم نمی آیم چون دوست ندارم تصویرت را ببینم....یاد سرخوشی های معصومانه ات می افتم

زندگی است دیگر.....بغض است دیگر...گاهی به یکباره سراغ آدم می آید