لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

ماری زیبا

ماری آنتوانت زیبا را می برند که سر بزنند

روزی همین مردم نام فرزندانشان را ماری آنتوانت می گذاشتند

امان از این مردم

سکوت

طاعون من

طاعون مهربان من

من نمی توانم آدم های خوب را دوست نداشته باشم...حتی اگر با من خوب نباشند

طاعون من هم اینگونه است...

راستی شاید افسانه را شوهر داده اند

افسانه از آن دخترهایی بود که مدام دوست داشت برایم صحبت کند

از آدم های عجیب و غریب تهران که همیشه دوربینشان همراهشان است

افسانه گیاه خوار بود

دیوانه ی احمق مجبورم کرده بود هر جمعه بروم دربند ، درکه ، فشن ، در نوشابه و پلاستیک جم کنم که نمرد این طبیعت نیمه جان ما

امروز بعد از چند ماه هوس افسانه کردم

و طاعون مهربان من...افسانه را هم برده بود

برای اولین بار شماره افسانه عجیب اما زیبا هم خاموش بود

تجریش

راستش من هیچ وقت حساب نکرده ام که تجریش چند پله برقی دارد ...

صبح که می آمدم یک دختر و پسر شهرستانی روی پله های برقی تجریش پشت سرم ایستاده بودند

پسرک گفت کاش این پله ها ، آخرین پله های مسیر باشند

دخترک گفت اولین بار است که اینجا می آید

پسرک گفت یکبار هم قبلا آمده اما نمی داند آخرین پله اینجا است یا نه

دخترک گفت حالا تجریش جای قشنگی است یا نه

پسرک گفت کاش می رفتیم پارک چیتگر

دخترک گفت اونجا رفتی؟ قشنگه؟

پسرک گفت نرفتم ولی شنیدم یه جنگل خیلی بزرگ داره

دخترک گفت اونجا نمیام چون می دونم اگه چن لحظه تنها بشیم تو کاریو که نباید بکنی می کنی

از رابطه ی این دو نفر حالم بهم خورد اما مسخره تر این بود که واقعا اینا از هم چی می خواستن؟

جدن یکی به من بگه

اروتیک

    این مدت مطالب اینجا چقدر اروتیک شده است

مردی که اروتیک صحبت می کند زن ندیده ی حقیری بیش نیست

بروم دنبال اینکه زمانی دوست داشتم باستان شناس شوم و بین خرابه های دور دست زیبا چیزی باشد که بتوانم لمسش کنم

یا زمانی که دوست داشتم برم ببینم دنیاییی که خدایش می گوید برو و بگرد چه شکلی است

همان دوچرخه برقی که برای این سفر ژیگیر دنبالش بودم

اینکه هیچ وقت حال یاد گرفتن درست هیچ زبانی را نداشتم

امروز یک سال پیرتر شدم

اما این تولدم را دوست داشتم چون مردی از پیش پدر دیرینم مرا تبریک گفت


استکهلم

      می دانید گفتن این حرف هیچ دردی را دوا نمی کند

اما راستش خستگی پست قبل هنوز در تنم مانده

در ادامه ی پست قبل می نویسم :

   دلم هوای یک نجیب زاده ی بلژیکی مو سرخ لاغر کرده است که از کودکی یادش داده اند با کپه ای از کتابها روی سرش راه برود

آنقدر مودب و آنقدر متین که نشود بی خجالت صدایش کنی

من اینگونه راه رفتن را دوست می دارم. قدمها متوازن و سبک

یا زنی از استکهلم که هر جمله ای که می گفت می شد درباره اش از شکسپیر ، گوته و مون همتا و مثال آورد

راستش دختران ایران بی انصاف اند...

مثل دستمال می مانند که دوس دارند خودت را رویشان پاک کنی و بروی

من در نوجوانی فهمیدم که اگر بخواهخی با دختری از این سرزمین بمانی نامت را می گذرد کنه، سیریش و زبان نفهم

دختر این شهر مردان تن آلود را دوس دارند...

مردان که هر شب با زنی تازه می خوابند

ن پسران ساده ی خواب آلود را