ادم یک جایی از چس ناله های خودش هم خسته می شود
امروز آدم
صرفا خواستم شمارا بخوانم
همه آنهایی که نوشته بودمشان لینک دوستان
دیگر نیستند
جز یکی دو نفر
.
.
.
چقدر آدمها زود می روند...و چقدر دلم گرفت از اینکه همه رفته اند
و تو دیگر نمی نویسی
و چقدر غریبیم...همه
اینکه دوست کسی باشم
و حالش را خوب نکنم
خب دوست بی ارزشی هستم
من را ببخش که تا این حد بی ارزشم
من دیگر دوست تو نیستم
من امروز یک غریبه ام
Olga.
دومین نامه یک غریبه با عکسش
چقدر خوب است که تو بروی دانشگاه هنر
یک کمد داشتی باشی پر از قهوه
یک قفسه داشتی باشی پر کتاب و نمایشنامه
لیوان قهوه را بگیری دستت
بروی روی تراس کوی دانشگاه
قهوه داشته باشی...کتاب داشته باشی...و آرامش
و شالی آبی نیلی ...و هوا هم سرد
و پسرکی ژولیده آن دورتر دستهایش را تکان دهد