لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

چیز شعر

اگر عیسی را صلیب زدند

مار ا به سرگین می زنند

پیامبران بنی اسرائیل را به سلابه کشیدند

مارا دخترکان احمق به تصویر می کشند

سگان ساز بدست خدایان مفلوک این شهرند

بکارت دریدگان احمقی که این خدایان را پرستیدند

مردمان ناچیزی که دخترکان خویش پای خدایان مست قربانی کردند

حیوانیت سرشار مارا چوب نزنید

ما وارث پدران و مادران حیوان خویشیم

{{دفاع نکنید از کسی، این متن نقد نیست چرت و پرته...همینطوری نوشتمش}}



روزهای پر بار

وقتی  با وبلاگ پر باری مواجه می شوید باید بدانید طرفتان یا حال دوستهایش را ندارد

یا اینقدرها پیر یا زشت شده که دیگر از داف و دیجی بازی افتاده

و یا در علاف ترین حالت ممکنه بسر می برد...

خب قضاوت اینکه من در کدام وضعیت هستم با خودتان"""""""

دیشب یکی از دوستان چاق زشت حراف تونست بعد از مدتها مچمو بگیره و یک دور دور مضحک بزنیم...حالا تصر کنید این آدم در تمام مدت از زنان و دختران می گوید که همگی چشم به این بشر دارند ولی هیچ کدامشان مستقیم حرف نمی زنند،  این انسان کبیر از همه ی این آدمها فرار می کند و به عشق شخمی تخیلی خودش وفادار است...

دیشب من وقتم را با چنین آدمی گذرانده ام...

کارم به جایی رسیده وقتی کلمه ی نکبت به میان می آید حالتی از نوستالوژی و شعف در من شروع به قلیان می کند...

گند

گند زده ام...

متنی که برای برای یک مستند قول داده بودم هنوز ننوشته ام...

از یک احمق روستایی بدم می آید... و اینکه که احساسم را سر یک چنین آدمی خرج می کنم برای خودم متاسفم

همینکه بعد از این کار بی حاصل برگردم تهران ، با معذرت از همه ی اعتقاداتتان باید به فکر یک معشوقه تازکار باشم...

کار کثیفی است، از هر جهت اما لازم

اما چون نمی خواهم حالم بهم بخورد باید بروم سمت فرهنگسرای ارسباران که یارو چیزی از فلسفه و ادبیات بارش باشد

مخاطبین محترم لطفا از فحش دادن بپرهیزید...مردان با هر درجه ی تشخصی همین کثافت ابتدایی هستن

حالا من کمی دریده و غیرعادی تر

چند فیلم

چند فیلم

چند دور

چند آدم

چند حس

و توحش

و شاید هم چند وبلاگ خوب

حتما در برنامه ام هستند

***

دلم برای همه آدمهایی که یک زمانی میشناختم و حالا نمی شناسم تنگ شده

به یاد همه ی آدمهایی افتاده ام که به طور معمول هیچ وقت دیگر نمی توانم ببینمشان

یاد فیلمی افتاده ام که در پانزده سالیم دیده ام...فوق العاده دوسش دارم اما نه نامش را می دانم و نه چیزی دارم که به آن وصلم کند

یاد زنی افتاده ام که قول داده بود وقتی از پیشم برود گیس بافته شده اش را برایم به یادگار بگذارد اما نمی دانم حالا گیس خرماییش کجاست

یاد این افتاده ام دارم پیر می شوم و دیگر نمی شود خیلی از کارهایی که آرزویش را داشتم انجام بدهم...آنها را فقط در افسوسهایم یاد خواهم کرد


ساعت پایان ملاقات

     یک هفته مسافرت

یک سرما خوردگی کثیف

و پوشه ی چند هزارتایی پیامکهایی که فرمت شد

فلاکت و کثافت سرماخوردگی به کنار، من در سیو کردن مخاطبهایم آدم تنبلی هستم...یعنی چند ده نفر از آدمهایی که یک جایی دیده بودمشان لای این پیامکها گم شدند

خاطرات عجیب آدمهای عجیب دوروبرم به قهقهرا رفتند

حداقل اثر یکسالی از زندگیم در بین همانها دود شد

خب باید اعتراف کنم پوشه ی پیامکهایم برایم مهم بود

شاید هم سرماخوردگی مردان مثل عادت زنانه دختران است ، که پیامکها مهم می شوند

اما خب در کل حالم بد است

گند بزنند به ادبیات این نوشتار

و عذر به خاطر بی ادبی این روزها