راستی دیگر من کسی را بل امی صدا نمی زنم
تو را هم که صدا زدم اشتباهی بیش نبود
تو هیچ چیزت هیچ کجایت شبیه بل امی نبود
پست یکی مانده به آخر حذف کردم
من جز آن لحظه هیچ وقت تا آن حد نا امید نبوده ام
.
.
.
راستی تارای جمع ممنون از تو بابت دعایت
یکی از چیزهایی که از خاندانم برایم باقی مانده
اعتقاد به دعای هر آدمی با هر اعتقادی است
.
.
.
امروز دوباره می روم
کلاه قهوه ای رنگ و رو رفته ی بی لبه ام را خواهم برد
پیراهن قهوه ای را اما من
و شلوار کتان کلفت قهوه ای مناسب تابستان نیست
بیچاره تنها می آید
.
.
.
راستی چقدر این یکی دوساله هیچ عکسی از خودم ننداخته ام
یادش بگیر قبل تر ها اعتقاد داشتم ، باید از هر لباسی یک عکس داشت
از شهری یک عکس
و از هر انسانی حداقل یک عکس
.
.
.
به رسم این روزها
مثل موشهای جوی تهران
می بینمتان
اما سعی می کنم
رد شوم..نایستم
یادم افتاده
شبیه تابلوی داوود نیستم....
.
.
.
هیچ چیزی برای نوشتن نبود
مستر ژان چقدر خاموش گوشه ای ایستاده و مغرورانه مرا نگاه می کند
مستر ژان من تبعید شده ام
درهم نوشته های قشنگی بود.مطمئنم ذهنتون خالی شد بعد نوشتنشون
انشاءالله
ما یه بازی داریم . یک دو سه می گیم حالا هرچی از ذهنت می گذره رو پشت هم بگو .
اینو ک خوندم انگار طرف اون بازی اینو نوشته بود
بازی خوبیه
هم بازیشو داشتم تردید نمی کردم در انجامش