یاد اولین کسی افتادم که خیلی دوستش داشتم
من معمولا عکس آدمها را نگاه نمی کنم
زیاد در چهره ی آن ها دقت نمی کنم
اما خوب یادم هست زمانی دخترکی را بسیار دوست می داشتم
پنج سالی از من بزرگتر بود
اما ساعتها می نشست و برایم صحبت می کرد
اولین قهوه ام را او درست کرد
من سیزده ساله بودم
او هجده ساله
چقدر دختر بود...چقدر پاک ... چقدر مهربان و چقدر معصوم دست نیافتنی
هر سال دوستش داشتم
تا نوزده سالگی شاید و شاید هم بیست
همین دوسه سال پیش دوستش داشتم
شاید سالی دو بار همدیگر را میدیدیم و شاید گاهی بیشتر
آخرین باری که دیدمش من بود او بود اتاقی خالی بود
چقدر میشد دو نفر در یک اتاق ساکت حرف بزنند
ولی حرف نبود
ساکت نگاهش کردم
تا نیم ساعت پیش دوستش داشتم
اما آن لحظه دیگر نه
الهام در یکی دو سالی که کمتر نگاهش کرده بودم زن شده بود...
آن دخترک معصوم نبود
لبهایش بزرگ تر شده بود انگار
سینه هایش گوشت آورده بود
می دانید زن شدن معنی خاصی در اندام یک زن دارد
و چقدر من چندشم می شود از کسی که دوستش داشتم
و حالا زن شود
وحالا تن شود
و حالا با تنش بازی شود
من منزجرم از این دنیا
در وب لاگ لودگی مطالب مفیدی وجوداشت... خوشحال میشم شما هم از سایت ما دیدن کنید.
خوشبختی رسیدن به خواستهها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست
بهترینها رو براتون آرزو می کنم به منم سر بزنین
98651
5 سال فاصله سنی زیاده در آینده به مشکل می خوردی!
اون که نمیدونسته حس شمارو :(
ن نمی دونست
شایدم فهمیده بود...اما خودم هیچ وقت بهش نگفتم