زن است دیگر و یا شاید دختر
هنوز بعد از دو سال نفهمیده رابطه جنسی آخرین علاقه ممکن برای من است
من فاصله را می پسندم و او دوست دارد نزدیک باشد
من دوست ندارم آدمها را به تنهایی ام راه بدهم
آخرین موجودی که به تنهایی ام راه دادم کتابهایم بوده است آنها هم چون غر نمی زنند
امشب باز پرسید دوست دارم اینجا پیشم باشد و من طبق معمول که به آدمها دروغ نمی گویم...گفتم نه...
اینجا باشی که چه بشود؟ همدیگر را تحمل کنیم؟
من دوست بودن را از دور دوست دارم
چرا درک نمی کنی؟ من همیشه هوایت را دارم...همه مسائلت را درک می کنم، پشتت می ایستم...به رابطه تن می دهم
بست نیست؟ من این جنس تنهایی ام خودم را دوست دارم...روزی ششصد نفر به من زنگ میزند...کمک می خواهند، کارهایشان را پیگیری می کنند، حال و احوال می پرسند، من گاهی جوابشان را می دهم و گاهی نه...آن لحظه که بخواهند تنهایی مرا خراب کنند بایگانی می شوند
دور باش...و دوست
تعریف آدم ها از روابط متفاوته و انتظاراتشان متفاوت ....
همین گاهی شرایط رو سخت می کنه
بسیار متفاوت
عه صدسال تنهایی هووف
کاش کاراکتراش یجور دیگه رفتار میکردن یجور دیگه تصمیم میگرفتن
چرا نویسنده یجور دیگه ننوشتش اخه..
اگر کسی نمیخواهد به رابطه ای ادامه دهد نیازی نیست سعی کند به دنبال دلایل برای قانع کردن بگردد تنها کسی که باید قانع شود خودش است و تنها کاری که باید انجام دهد رفتن به درون اتفاقی و قفل زدن به آن در است درست مانند آمارانتا
میتواند به تنهایی اش برسد
صد سال تنهایی رو چن سال پیش خوندم
به این هم فکر کن قطع رابطه در اغلب موارد یعنی کشتن اون آدمها برای خودت
توی صدسال تنهایی مرده ها توان برگشتن داشتن اما اینجا نه