خیلی از ماها باید قبول کنن فقط دارن حال جامعه رو بهم می زنن
اینکه از کنارت رد میشن و صورتاشون مثل سیرابی کپک زده ی گوسفنده... خب ما الان زیر بار استعمار ایناییم
می فهمی خوبه که حالت خوب باش و بخوایی حال بقیه رم خوب کنی
می دونی منم گاهی حس می کنم تنهام
خیلی شده برای منم پیش بیاد گوشیمو وردارم بخوام به کسی زنگ بزنم
ولی هیچکدوم از این چن صد نفری که شماره هاشونو دارم به دردم نخورن، چون به این جنس صحبتا نمی خوردن
می دونی منم اذیت می شم از اینکه آدما اینقد لجز شدن
می دونی شاید تقصیر منه که وقتی کسیو لمس می کنم بجای گرم شدن یاد حقارتامون می افتم
می فهمی منم دردم میگیره از اینکه خیلی از اوقات کسی نیست که کیفمو برام نگه داره
نمی دونم چرا هیچ وقت از خودم نپرسیدم چرا چن هزار نفری که فکر می کنن آشنای منن...وقتی کارشون گیره سراغم میان
نمی دونم درک کنی یا نه ولی وقتی آدم مناسب احوال فراغت آشناهاش نباشه ناراحت میشه
اما من که خودم خواستم اینطوری باشم پس چرا حالا می نالم...چون انسان ذاتا دوست داره که درد بکشه
...........
..........
..........
راستی فکر می کنی این بار این همایش لعنتی طلاق چقد ازم وقت بگیره... اصلا فک می کنی آدمایی که قرار بیان اونجا به چه دردی می خورن
اصلا وقتی گرسنه ای چرا هوس کردی از سر آداب و تطهیر غذا بخوری...مرد بشکن این سبوی ترک خورده ی تطهیرو
ماری آنتوانت زیبا را می برند که سر بزنند
روزی همین مردم نام فرزندانشان را ماری آنتوانت می گذاشتند
امان از این مردم
طاعون من
طاعون مهربان من
من نمی توانم آدم های خوب را دوست نداشته باشم...حتی اگر با من خوب نباشند
طاعون من هم اینگونه است...
راستی شاید افسانه را شوهر داده اند
افسانه از آن دخترهایی بود که مدام دوست داشت برایم صحبت کند
از آدم های عجیب و غریب تهران که همیشه دوربینشان همراهشان است
افسانه گیاه خوار بود
دیوانه ی احمق مجبورم کرده بود هر جمعه بروم دربند ، درکه ، فشن ، در نوشابه و پلاستیک جم کنم که نمرد این طبیعت نیمه جان ما
امروز بعد از چند ماه هوس افسانه کردم
و طاعون مهربان من...افسانه را هم برده بود
برای اولین بار شماره افسانه عجیب اما زیبا هم خاموش بود
راستش من هیچ وقت حساب نکرده ام که تجریش چند پله برقی دارد ...
صبح که می آمدم یک دختر و پسر شهرستانی روی پله های برقی تجریش پشت سرم ایستاده بودند
پسرک گفت کاش این پله ها ، آخرین پله های مسیر باشند
دخترک گفت اولین بار است که اینجا می آید
پسرک گفت یکبار هم قبلا آمده اما نمی داند آخرین پله اینجا است یا نه
دخترک گفت حالا تجریش جای قشنگی است یا نه
پسرک گفت کاش می رفتیم پارک چیتگر
دخترک گفت اونجا رفتی؟ قشنگه؟
پسرک گفت نرفتم ولی شنیدم یه جنگل خیلی بزرگ داره
دخترک گفت اونجا نمیام چون می دونم اگه چن لحظه تنها بشیم تو کاریو که نباید بکنی می کنی
از رابطه ی این دو نفر حالم بهم خورد اما مسخره تر این بود که واقعا اینا از هم چی می خواستن؟
جدن یکی به من بگه