لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

پیش پیش

یاد گرفته ام دیوانه وار می خندم...

لعنت


لعنت به حرفهایی که نمی شود زد

لعنت به آدمایی که نمی شود دوباره دیدشان

و لعنت به راهی نشود ادامه اش داد

مرور نظرات


یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و یکهو به خودت می آیی و میبینی که ای دل غافل....!
شاید آدمی بتونه از اون شخص فرار کنه ولی با احساسات جاری در رگهاش با این التهابی که زیر پوستش میدوه و ضربان قلبش رو بالا میبره میخواد چیکار کنه.... شاید آدم بتونی از کسی که دوسش داره فرار کنه ولی از احساساتش نه ، نمیتونه... چون جزئی از‌ اونه...
شاید همه چی از یه شعر عاشقونه شروع بشه یا حتی یه لبخند....
بالاخره اونی که ادم رو بلد باشه یه راهی برای رخنه قلب و آمیخته شدن با تمام وجودت پیدا میکنه....
و بدبختانه راه گریزی‌نیست....

چهار


امشب بیدار بودم

ساده

گوشه ای

نمی دانم چرا

شنبه

من روزی چن بار سر میزنم و تو چند روز است که چیزی نمی نویسی

و من چه اندازه از این چند ها که کنار هم جمع می شوند بدم می آید

دانشگاه شروع شد

امروز دانشگاهم

کلاسی ندارم

امروز می روم همدان

دو هفته دیگر برمی گردم

حالم خوب است

و فکرم همچنان شلوغ