چقدر دلم می خواهد پاک باشم
مهربان باشم
دوستم داشته باشند
چقدر هوس ماندن کرده ام
چقدر دوس دارم زود فرار کنم برگردم همدان
تهران آن شکلی نگاهم نکن...دوستت دارم ... اما از زنانت متنفرم
کاش این وبلاگ یک دفعه حذف میشد
یاد اولین کسی افتادم که خیلی دوستش داشتم
من معمولا عکس آدمها را نگاه نمی کنم
زیاد در چهره ی آن ها دقت نمی کنم
اما خوب یادم هست زمانی دخترکی را بسیار دوست می داشتم
پنج سالی از من بزرگتر بود
اما ساعتها می نشست و برایم صحبت می کرد
اولین قهوه ام را او درست کرد
من سیزده ساله بودم
او هجده ساله
چقدر دختر بود...چقدر پاک ... چقدر مهربان و چقدر معصوم دست نیافتنی
هر سال دوستش داشتم
تا نوزده سالگی شاید و شاید هم بیست
همین دوسه سال پیش دوستش داشتم
شاید سالی دو بار همدیگر را میدیدیم و شاید گاهی بیشتر
آخرین باری که دیدمش من بود او بود اتاقی خالی بود
چقدر میشد دو نفر در یک اتاق ساکت حرف بزنند
ولی حرف نبود
ساکت نگاهش کردم
تا نیم ساعت پیش دوستش داشتم
اما آن لحظه دیگر نه
الهام در یکی دو سالی که کمتر نگاهش کرده بودم زن شده بود...
آن دخترک معصوم نبود
لبهایش بزرگ تر شده بود انگار
سینه هایش گوشت آورده بود
می دانید زن شدن معنی خاصی در اندام یک زن دارد
و چقدر من چندشم می شود از کسی که دوستش داشتم
و حالا زن شود
وحالا تن شود
و حالا با تنش بازی شود
من منزجرم از این دنیا
ادم یک جایی از چس ناله های خودش هم خسته می شود
امروز آدم
صرفا خواستم شمارا بخوانم
همه آنهایی که نوشته بودمشان لینک دوستان
دیگر نیستند
جز یکی دو نفر
.
.
.
چقدر آدمها زود می روند...و چقدر دلم گرفت از اینکه همه رفته اند
و تو دیگر نمی نویسی
و چقدر غریبیم...همه
اینکه دوست کسی باشم
و حالش را خوب نکنم
خب دوست بی ارزشی هستم
من را ببخش که تا این حد بی ارزشم
من دیگر دوست تو نیستم
من امروز یک غریبه ام