دیروز
وقتی کسی در حضور من
اوضاع همیشه با ادبیات بهتر می شود
لامصب خلسه عجیبی در خودش دارد
و سپس حسرت
حسرت اینکه که چرا آدمیرال خسته ای که نیستی که سربازانت به تو خیانت کرده باشند
و تو که همه آن ها را بنام می شناختی اکنون تنها مانده باشی
و اینکه معشوقه ات از ابتدا هیچگاه تو را دوست نداشته است
فسمتی بود از مازوخیسم ادبی من....
پ ن:
دیروز فهمیدم زنان بسیار زود معشوقه هایشان را فراموش می کنند اما مردان تا ابد به انها می اندیشند و رویا بافی می کنند
اینکه کدام یک احمق تر است یا کدام یک رذالت بیشتری دارند هنوز برایم جای سوال دارد .
آنهایی که از شهرستان آمده باشند تهران
می دانند اینجا بعضی چیزا خیلی فرق دارد
مخصوصا اگر از یک شهر کوچک آمده باشی
در شهرهای کوچک کم پیش می آید کسی به یکباره شروع به حرف زدن با یک غریبه کند
کسی به یکباره دست یک غریبه را بگیرد
کسی به یکباره مهربان نگاهت کند
ولی در تهران می شود
آدمهای تهران آدمهای عجیبی هستند
می دانید
گاهی اینجا
دخترهایی را می بینم که آرایش غلیظ دارند
غریبه اند اما مهربان نگاه می کنند
و یکباره ممکن است دستت را بگیرند
اما راستش من دلم نمی آید برای اینها دندان تیز کنم
وقتی می بینمشان متاسفم می شوم برای خودم
برای جامعه ام
برای ملتم
برای علافهای سیاسی حقوق بگیرم
این دخترها...اینها خراب یا جلف نیستند...اینها در زندگیشان مشکل داشته اند...اینها حتما یک جایی کمبود داشته اند
رذالت خیلی غریبی می خواهد که برای اینها دندان تیز کنی
.
.
.
نمی دانم تا عید پستی داشته باشم یا نه....عید مسخره همگیمان شاد
دوستان دلم گاهی تنگتان می شود
اینکه نمی نویسید
اینکه کمتر می نویسید
اینکه نیستید
اینکه رفتید
و اینکه من تنهایم
همین است زندگی
همین کوفتی عوضی
هیچ چیزی نمی ماند
چه من و چه شما
و چه عجیب دلم هوای نوشته هایتان را کرد
تارا...سمانه...شایان...علی...صاف...اون دختره ی همجنسگرا...اون دختر باهوش...نیستید