Olga.
دومین نامه یک غریبه با عکسش
چقدر خوب است که تو بروی دانشگاه هنر
یک کمد داشتی باشی پر از قهوه
یک قفسه داشتی باشی پر کتاب و نمایشنامه
لیوان قهوه را بگیری دستت
بروی روی تراس کوی دانشگاه
قهوه داشته باشی...کتاب داشته باشی...و آرامش
و شالی آبی نیلی ...و هوا هم سرد
و پسرکی ژولیده آن دورتر دستهایش را تکان دهد
راستی دیگر من کسی را بل امی صدا نمی زنم
تو را هم که صدا زدم اشتباهی بیش نبود
تو هیچ چیزت هیچ کجایت شبیه بل امی نبود
پست یکی مانده به آخر حذف کردم
من جز آن لحظه هیچ وقت تا آن حد نا امید نبوده ام
.
.
.
راستی تارای جمع ممنون از تو بابت دعایت
یکی از چیزهایی که از خاندانم برایم باقی مانده
اعتقاد به دعای هر آدمی با هر اعتقادی است
.
.
.
امروز دوباره می روم
کلاه قهوه ای رنگ و رو رفته ی بی لبه ام را خواهم برد
پیراهن قهوه ای را اما من
و شلوار کتان کلفت قهوه ای مناسب تابستان نیست
بیچاره تنها می آید
.
.
.
راستی چقدر این یکی دوساله هیچ عکسی از خودم ننداخته ام
یادش بگیر قبل تر ها اعتقاد داشتم ، باید از هر لباسی یک عکس داشت
از شهری یک عکس
و از هر انسانی حداقل یک عکس
.
.
.
به رسم این روزها
مثل موشهای جوی تهران
می بینمتان
اما سعی می کنم
رد شوم..نایستم
یادم افتاده
شبیه تابلوی داوود نیستم....
.
.
.
هیچ چیزی برای نوشتن نبود
مستر ژان چقدر خاموش گوشه ای ایستاده و مغرورانه مرا نگاه می کند
مستر ژان من تبعید شده ام
چه میکنی؟ چه میکنی؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم
من قصاوت انگیز به این فکر می کنم که دیدن موضوع مهمی برای عشق است...
چشمهای یک نفر
عطرش
بالا و بلندی های صورتش
قدش
چاق و لاغر بودنش
چروکهایش
و موهایش
همه ی اینها تعیین کننده اند در عشق...
حتی اگر باورشان نداشته باشم