لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

امروز فردا


دکتر فعلا نزدیک ترین دوست من است

شاید هم نه...دکتر مضحک ترین حیوان خانگی است که من میشناسم

شیخ... این جوجه شیخ اصل و نسب دار که با هم از زن لذات سخن می گوییم

بی شک نه

سرهنگ یا آدمیرال شریف...نمی دانم اما هیچ اعتمادی به دوستی کودکانه او نیست

مشد تقی...انسان خوبیس اما دوست نه

مجتبی را فقط من دوست دارم

امید پسرک مهربان بلند دوردست...یادم نمی رود که خواسته به من هم دروغ بگوید

امیر ... آدم دوست داشتنی است و می شود فکر کرد دوست خوبیس اما امیر هم عوض می شود

هادی...هادی را نمی شود تفسیر کرد...هرگز

این پست هم صرفا امروزفردا حذف می شود

این ماه

این ماه عجیبی است

 باید بروم دنبال کار خودم...کلی اوقات شلوغ پشت در ایستاده و من اینجا در سکوت نشسته ام

خب شاید بشود چیزی بنویسم شاید هم نه...هر چه هست...ایام عجیبیست

راستی باید به یک نفر می سپردم هوای خودش داشته باشد...بداند یادم نرفته...من حالش را به خواب هم جویانم

آن یک نفر یادش باشد همینکه آسمان آبی است...همینکه لبش آنقدر خشک نیست که به لیوان دمنوش بچسبد و خون بیاید

ما همگی دوسش داریم

ما همگی به رنگ ها ...به ساعت ها ...و حتی به اندازه ی لحظه ی انتظار آن کتابفرشی دوستش داریم

ما حتی در حال کوله بار بستن دوسش داریم

می دانید با اینکه نه کسی برای شعر می خواند

و آن گیسو را دیروز گمش کردم

با انکه باید بروم

.

.

.

خب می روم





می دانید

بین یه مشت زبان نفهم گیر کرده ام

شایدهم من نفهمم که زبان آنها را یاد نمی گیرم

اما هر چه هست هر روز بیشتر می فهمم که در حالت زوالم

هر روز بیشتر بچگانه تر می اندیشم

مسخره است کسی حسرت نوشته های دیروزش را بخورد

و این یعنی چیزی برای نوشتن نمانده

تهران این لعنتی شلوغ بی احساس

این لعنتی دور فاصله دار

در تهران فاصله ها به اندازه تعداد خانه ها و آدم هاست

اینجا اگر کسی مرا در آغوش نگیرد

نمی شنوم که جمله ای گفته

چرا که اینجا جمله ها و نجواها بسیار است

می دانید ولی راستش باور ندارم این روزها کسی مرا دوست بدارد

چرا که بسیار ناچیزم

و نمازی صبح قضا شد

و یعنی خدا هم ...

آخ...

و این همدان لعنتی این روزها

این همدان خاک گرفته که چشمهایم را می آزارد

لعنت به بی آبی

می دانید پدران من یا استاد تاریخ بوده اند

یا کشاورز

و اکنون این نسل در حال خشکیدن است

و من آخرین این نسل...به هیچ چیز نمی اندیشم

به هیچ

به هیچ

و مرا مرگی است در همین نزدیکی ها

و باید باشد انسانی در دوردست که مرا لحظه هایی ببرد به دوس داشتن

به نیندیشدن

و آن آدم خود گرفتار اندیشه هاست

و نیست مرا کسی

و نیست آن مهربان که فروغ در شعرش صدایش میکرد

نیک می دانم

من اندیشه ای مزاحمم

اندیشه ای ضعیف

و بی حاصل

اندیشه ای که نه گرم می کند و نه نشاط می بخشد

من اندیشه ای بی ضربان قلبم

من اکنون اندیشه بی تعجیلم

که هیچ دویدنی برای رسیدن به او نیست

و مرا گذشته ای است مملو...

خروشانو پست...

در تمامی سطوح...و با تمامی آدم ها

و مرا مرگی است در همین نزدیکی ها



یادآوری

می دانید آدم گاهی باید خودش را نگاه کند ببیند دقیقا کجایش تا شده، برخورده، لجن گرفته

مثل کتاب تکراری که باید برا امتحان کوفتی همه جایش را نگاه کرد

این اواخر که از خودم چیزی دیده ام

مربوط می شود به یک اخلاق قدیمی

من موقتا دوستان صمیمی بسیاری پیدا می کنم

اما غریزی وقتی آن آدم دوست واقعی تری پیدا کرد...دیگر یکباره یا تدریجی من دیگر دوست صمیمی او نیستم

یه شعر قدیمی

می گوید در بی کسی علمدار کسی بودن مردانگیس...

و من چقدر از این آدم ها در خاطرم مانده...من خوبم برای تنهایی و نه چیز دیگری

چقدر شفاف این آدم ها یادم مانده اند

راستش من حتی اگر غریزی رهایشان کرده باشم...اما اکنون نیز تمامشان را بی نهایت دوست می دارم

دکتر

یه زمانی متعجب می شدم اگر کسی می خواست درباره دکتر پستی بنویسد

اما حالا خودم حس می کنم چیزی باید درباره این آدم نوشت

دکتر فرصت طلب ترین آدم ممکن در نمره گرفتن است

دکتر همیشه سفید می پوشد

دکتر بجز کرایه رفتن که من حسابش کردم باقی کرایه تاکسی ها را حساب کرد(همشهری اصفهانی برخی دوستان کاملا اصفهانی برخورد کرد)

دکتر دیروز با مامور مترو درگیر شد

با پلیس فحش کاری کرد

بعد یک ساعت علاف کردن ما ، در حالی که من به هر کسی که میشناختم زنگ زده بودم و مستاصل گوشه ای کز کرده ...و قلبی که حس می کنم تیر می کشد

دکتر از اتاق بیرون آمد

خندان و خوش و بش کنان با مامور مترو پلیسی که من را تهدید کرده بود...دکتر آدم ناجوری است

شب مجبورم کرد هر سه تایشان را ببرم یک رستوران شیک ... بهترین غذایشان را بگیرم...و بعد به خاطر کرم سبزی که داخل سبزی بود با صاحب رستوران دهن به دهن شد


اما من دکتر را دوست دارم...و چقدر مزخرف نوشتم

اما این متن را دوست دارم

راستی حامد را هم دیدم... و حامد همچنان مرا بسیار دوست دارد...و چنان در آغوش می کشد که انگار برادری از دورترین سفر باز آمده

دیروز

قم

و جای تو خالی

ای کسی که هیچگاه نمی آیی