-
emroz
سهشنبه 20 تیر 1396 20:15
امروز یه دخترو چادری کردم
-
بلاگ
یکشنبه 4 تیر 1396 17:56
گاهی یه وبایی رو می بینم که هنوز خوب می نویسن یا خیلی ساده می نویسن یا حتی ویژگیشون اینه که صرفا خودشونن...بدون ریا این وبارو توی قسمت پیوندا میزارم که خودم بعدن پیداشون کنم بخونم
-
علی
سهشنبه 30 خرداد 1396 17:57
دقت کردم دیدم چقد دارم بیضوانی می نویسم از من بعیده این شکلی شخمی تخیلی نوشتن و اما بعد خب موها رو از ته زدم...باشد که رستگار شویم خوابم میاد...ایام شخماتیک در حاضر گذرن باید یه تغییراتی توی زندگیم بدم اما طبق معمول اون قسمت گشاد از زندگیم نمیزاره ترم بعد باید چی کنم؟خدا می دونه اون روز با دختر دندون پزشک باهوش زشت...
-
خرداد
سهشنبه 16 خرداد 1396 11:17
نیمه دوم خرداد را بخاطر حس نزدیکی تابستان بعدش دوست دارم تصمیم گرفته ام تابستان را کامل همدان باشم نه کار چندان اهمیت دارد نه تلفن هایی که هر روز پشت سر هم بوق خواهند خورد برای اولین بار در عمرم می خوام محکم بشینم سر جایم ولی نیمه خرداد را با آنکه شلوغ است با آنکه هر روز امتحان دارد ولی دوست می دارم...فکر می کنم حالم...
-
آدم
دوشنبه 1 خرداد 1396 11:06
یک دوستی داشتم به اسم هادی قیافه ی قشنگی داشت خوب لباس می پوشید حرف زدن بلد بود...زبان باز می کرد دوس داشتی تا جایی که امکانش را داری حرفی نزنی و فقط گوش بدهی در یک جمله...بسیار دوست داشتنی بود تازه برگشته بود به شهر کوچک ما و فقط یک دوست داشت من آن موقع هفده ساله بودم و اون بیست و چهار...اما تنها دوستش بودم خب واقعیت...
-
نقطه
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 01:21
لهم... له به عمق کلمه همین
-
حالی که باید باشد و نیست
چهارشنبه 30 فروردین 1396 12:10
دیروز وقتی کسی در حضور من اسم تو را بلند گفت طوری شدم که انگار گُل رُزی از پنجره ی باز به اتاق پرت شده باشد … " ویسلاوا شیمبورسکا
-
رمان
دوشنبه 21 فروردین 1396 11:06
اوضاع همیشه با ادبیات بهتر می شود لامصب خلسه عجیبی در خودش دارد و سپس حسرت حسرت اینکه که چرا آدمیرال خسته ای که نیستی که سربازانت به تو خیانت کرده باشند و تو که همه آن ها را بنام می شناختی اکنون تنها مانده باشی و اینکه معشوقه ات از ابتدا هیچگاه تو را دوست نداشته است فسمتی بود از مازوخیسم ادبی من.... پ ن: دیروز فهمیدم...
-
tehran
جمعه 20 اسفند 1395 23:25
آنهایی که از شهرستان آمده باشند تهران می دانند اینجا بعضی چیزا خیلی فرق دارد مخصوصا اگر از یک شهر کوچک آمده باشی در شهرهای کوچک کم پیش می آید کسی به یکباره شروع به حرف زدن با یک غریبه کند کسی به یکباره دست یک غریبه را بگیرد کسی به یکباره مهربان نگاهت کند ولی در تهران می شود آدمهای تهران آدمهای عجیبی هستند می دانید...
-
دوستان دوستان دوستان
چهارشنبه 20 بهمن 1395 23:05
دوستان دلم گاهی تنگتان می شود اینکه نمی نویسید اینکه کمتر می نویسید اینکه نیستید اینکه رفتید و اینکه من تنهایم همین است زندگی همین کوفتی عوضی هیچ چیزی نمی ماند چه من و چه شما و چه عجیب دلم هوای نوشته هایتان را کرد تارا...سمانه...شایان...علی...صاف...اون دختره ی همجنسگرا...اون دختر باهوش...نیستید
-
من
یکشنبه 3 بهمن 1395 21:17
خب راستش من جثه ی نحیفی دارم استخوانی لاغرمردنی از این حرفا و روحیه ی کوفتیم شدیدن حساس و وقتی سرما می خورم....انسان متظاهری می شوم سر خورده که به سرعت از همه فررار می کند که نکند کسی از او این مرض کوفتی را بگیرد و وقتی سرما می خورم چقدر به مرگ نزدیک می شوم من....مسخره است
-
مرگ
جمعه 26 آذر 1395 19:40
شبیه قبرستان شده ایم...چه خودمان چه وبلایگهایمان
-
انسان
شنبه 20 آذر 1395 15:44
آهای آدم که می خزی بر روی روزهای زندگی برخیز که زیستن ارزش خزیدن ندارد برخیز فریاد بزن سیلی بزن محکم باش مغرور قدم بردار انسان باش و نترس از آنچه میگذرد *آدما چقد به خودشون فک می کنن
-
55
سهشنبه 2 آذر 1395 16:11
پارک ملت غوغا می کند در روزهای برفی تهران
-
علی
دوشنبه 19 مهر 1395 13:57
سلام سال جدید یک وقتهایی از زندگی هست که همه آدمها...چه افراد عادی چه آنهایی که ادعای متفاوت بودن دارند...احساس می کنند به پیری به مرگ و تمام شدنشان نزدیک شده اند سلام روزهای ابتدایی سالهای از عمر که هنوز باورتان نکرده ام
-
پیش پیش
شنبه 17 مهر 1395 17:06
یاد گرفته ام دیوانه وار می خندم...
-
لعنت
یکشنبه 11 مهر 1395 01:25
لعنت به حرفهایی که نمی شود زد لعنت به آدمایی که نمی شود دوباره دیدشان و لعنت به راهی نشود ادامه اش داد
-
مرور نظرات
جمعه 9 مهر 1395 17:27
یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و...
-
چهار
چهارشنبه 24 شهریور 1395 05:43
امشب بیدار بودم ساده گوشه ای نمی دانم چرا
-
شنبه
شنبه 20 شهریور 1395 12:56
من روزی چن بار سر میزنم و تو چند روز است که چیزی نمی نویسی و من چه اندازه از این چند ها که کنار هم جمع می شوند بدم می آید دانشگاه شروع شد امروز دانشگاهم کلاسی ندارم امروز می روم همدان دو هفته دیگر برمی گردم حالم خوب است و فکرم همچنان شلوغ
-
بجنورد 1395
جمعه 12 شهریور 1395 18:09
چقدر دلم می خواهد پاک باشم مهربان باشم دوستم داشته باشند چقدر هوس ماندن کرده ام چقدر دوس دارم زود فرار کنم برگردم همدان تهران آن شکلی نگاهم نکن...دوستت دارم ... اما از زنانت متنفرم کاش این وبلاگ یک دفعه حذف میشد
-
بل امی
جمعه 5 شهریور 1395 18:40
یاد اولین کسی افتادم که خیلی دوستش داشتم من معمولا عکس آدمها را نگاه نمی کنم زیاد در چهره ی آن ها دقت نمی کنم اما خوب یادم هست زمانی دخترکی را بسیار دوست می داشتم پنج سالی از من بزرگتر بود اما ساعتها می نشست و برایم صحبت می کرد اولین قهوه ام را او درست کرد من سیزده ساله بودم او هجده ساله چقدر دختر بود...چقدر پاک ......
-
غریب
شنبه 30 مرداد 1395 16:06
ادم یک جایی از چس ناله های خودش هم خسته می شود امروز آدم صرفا خواستم شمارا بخوانم همه آنهایی که نوشته بودمشان لینک دوستان دیگر نیستند جز یکی دو نفر . . . چقدر آدمها زود می روند...و چقدر دلم گرفت از اینکه همه رفته اند و تو دیگر نمی نویسی و چقدر غریبیم...همه
-
علی
یکشنبه 17 مرداد 1395 10:10
این وب فعلا مرده است.... فاتحه یادتان نرود خرما همان گوشه است
-
من
شنبه 16 مرداد 1395 00:18
اینکه دوست کسی باشم و حالش را خوب نکنم خب دوست بی ارزشی هستم من را ببخش که تا این حد بی ارزشم من دیگر دوست تو نیستم من امروز یک غریبه ام
-
غریبه ها
دوشنبه 4 مرداد 1395 09:58
Hello my new friend!!! You are probably surprised where did I find your email. Ok, I will try to explain. It is first time in my life to have acquaintance through the internet. It is new to me. I was never been registered on Dating Sites. Thats why I addressed to the agency of acquaintance to find friend through the...
-
بی گمان
یکشنبه 3 مرداد 1395 12:46
چقدر خوب است که تو بروی دانشگاه هنر یک کمد داشتی باشی پر از قهوه یک قفسه داشتی باشی پر کتاب و نمایشنامه لیوان قهوه را بگیری دستت بروی روی تراس کوی دانشگاه قهوه داشته باشی...کتاب داشته باشی...و آرامش و شالی آبی نیلی ...و هوا هم سرد و پسرکی ژولیده آن دورتر دستهایش را تکان دهد
-
بل امی
دوشنبه 21 تیر 1395 11:07
راستی دیگر من کسی را بل امی صدا نمی زنم تو را هم که صدا زدم اشتباهی بیش نبود تو هیچ چیزت هیچ کجایت شبیه بل امی نبود پست یکی مانده به آخر حذف کردم من جز آن لحظه هیچ وقت تا آن حد نا امید نبوده ام . . . راستی تارای جمع ممنون از تو بابت دعایت یکی از چیزهایی که از خاندانم برایم باقی مانده اعتقاد به دعای هر آدمی با هر...
-
akhavan
شنبه 19 تیر 1395 18:16
چه میکنی؟ چه میکنی؟ درین پلید دخمه ها سیاهها ، کبودها بخارها و دودها ؟ ببین چه تیشه میزنی به ریشه ی جوانیت به عمر و زندگانیت به هستیت ، جوانیت تبه شدی و مردنی به گورکن سپردنی چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ چه می کنم ؟ بیا ببین که چون یلان تهمتن چه سان نبرد می کنم اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم چو آتش وجود خود خموش و سرد...
-
عطرش
شنبه 12 تیر 1395 12:30
من قصاوت انگیز به این فکر می کنم که دیدن موضوع مهمی برای عشق است... چشمهای یک نفر عطرش بالا و بلندی های صورتش قدش چاق و لاغر بودنش چروکهایش و موهایش همه ی اینها تعیین کننده اند در عشق... حتی اگر باورشان نداشته باشم