-
i,s
پنجشنبه 3 دی 1394 23:15
هوس یه ترانه ی روسی کرده ام درباره ی مردی در جنگ جهانی دوم رفته و معشوقه اش حالا تنهاس هوس سیگار تلخ چگوآرا هوس آن زن مهربانی که گاهی می بوسیدمرا بی توقع هوس کوچه های نم دار روستایی ، اما نمی دانم در کدام نقطه...شاید فقط سکوت هوس آن دوست زیبای متین و خندان را... به این شرط که فردای شبی که ساعتها باهم بودیم خودکشی نکند...
-
فروغ
چهارشنبه 2 دی 1394 20:55
یکی از شعرای فروغ هست که گاهی آدمو میکشونه سمت خودش میگه باد ما را با خود خواهد برد در شب کوچک من ، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی ؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و...
-
زن نوشت
شنبه 28 آذر 1394 17:53
زن ها میفهمند منتها گاهی میخواهند خودشان را به نفهمی بزنند... گاهی میخواهند خوش باور باشند... چون آن ها تشنه ی دوست داشته شدن اند... اینکه چشم روی بعضی حقایق می بندند بیشتر به خاطر خودشان است چون میترسند دنیا تمام شود و آن ها هنوز دوست داشته نشده اند یا اینکه دوست نداشتند.... اینو یکی از دوستان کامنت کرده بود
-
598
جمعه 27 آذر 1394 10:25
راستی منم داغونما... یکی از بچه ها یه موضوعیو بهم یادآوری کرد... فقط وقتی حالم گرفتس میام اینجا مطلب میزارم خب هیچ آدم درست و حسابیو از این کارا نمی کنه یعنی جدن چطور حق میدم فقط حال خرابمو به همین چن مخاطب محدودم انتقال بدم میشه اینجا از این حرفام نوشت حال خوش لحظه هایی که توی آخرای آذر سرد تهران وقتی دست یکیو گرفتی...
-
زنان
جمعه 27 آذر 1394 09:59
آه زنان این موجودات کوچک احمق نازنین براستی زنان کی خواهند فهمید تمام قوانین بشری فمنیست حقوق کار آزادی و ... همگی برای سوء استفاده از آنان وضع شده است زنان آیا می فهمند نگاهی مردان جامعه من به آنان دارند هیچ چیزی نیست مگر هوس و گاهی ترحم ... و بعید نیست این ترحم هم جنسی باشد و آه زنان این نادانان مهربان خوش باور کی...
-
کاش
دوشنبه 23 آذر 1394 23:46
کاش در عصری دیگر می زیستیم در عصری که می شد من تو را بانو صدا کنم جایی که می توانستم بستایم طراوت و پاکی تورا در زمانی که میتوانستم بگویم با تو از هر آنچه که می آزارد روح آدمی عصری، تاریخی مملو از ترانه و بوهای مهربان عصری عاری از آزار قاصدک ندیده ها عصر قدیسه ها ، مسیح ها و دختران مهربان بوری که می رقصند کاش عصری بود...
-
525
دوشنبه 23 آذر 1394 14:38
می دونی من یه اعتقادی دارم واقعا اگه وابسته نبودیم به ساختار دینی مطمنن فقط احمقا ترجیح میدادن زنده بمونن این سطح از لودگی و نفهمی بشرو تجربه کنن و باز بخوان ادامه بدن این نوع از داغون بودن ابعاد زندگیارو ببین و باز بخوان داخل این نوع از زندگی کردن بشن خیلی کم پیش می اومد
-
تجربه
یکشنبه 15 آذر 1394 15:41
آدمها گاهی یادشان می رود حافظی هست ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند...
-
اما درباره من
شنبه 14 آذر 1394 09:08
می دانید یه جایی از این دنیا یک درختی است به اسم پـالونیــا درخت بدی نیست ، بویش مثل انجیرهای تازه ی کوهی است خیلی وقتها یاد این درخت می افتم می دانید شباهت نکبتی بین من و این درخت وجود دارد وقتی نهال که باشد و هرز رشد کند قیافه ی سنگین و با وقارش مضحک بار می آید چند هفته ای دوس داشتنی است اما همینکه وارد واقعیت...
-
رفتن
یکشنبه 8 آذر 1394 20:47
مشکل گذاشتن و رفتن در مقصدی است که دوباره همین بی کسی است و دوباره همین ماجراست که در آنجا هم کسی نیست که بشود سر بر شانه اش گذارد و آرام گرفت کسی نیست که بتواند به گریستن وادارد این احساس آدمی را
-
پنج دقیقه پایانی
چهارشنبه 4 آذر 1394 12:58
خیلی از ماها باید قبول کنن فقط دارن حال جامعه رو بهم می زنن اینکه از کنارت رد میشن و صورتاشون مثل سیرابی کپک زده ی گوسفنده... خب ما الان زیر بار استعمار ایناییم می فهمی خوبه که حالت خوب باش و بخوایی حال بقیه رم خوب کنی
-
من نیز
یکشنبه 3 آبان 1394 15:08
می دونی منم گاهی حس می کنم تنهام خیلی شده برای منم پیش بیاد گوشیمو وردارم بخوام به کسی زنگ بزنم ولی هیچکدوم از این چن صد نفری که شماره هاشونو دارم به دردم نخورن، چون به این جنس صحبتا نمی خوردن می دونی منم اذیت می شم از اینکه آدما اینقد لجز شدن می دونی شاید تقصیر منه که وقتی کسیو لمس می کنم بجای گرم شدن یاد حقارتامون...
-
ماری زیبا
یکشنبه 26 مهر 1394 12:35
ماری آنتوانت زیبا را می برند که سر بزنند روزی همین مردم نام فرزندانشان را ماری آنتوانت می گذاشتند امان از این مردم
-
سکوت
شنبه 25 مهر 1394 23:02
طاعون من طاعون مهربان من من نمی توانم آدم های خوب را دوست نداشته باشم...حتی اگر با من خوب نباشند طاعون من هم اینگونه است... راستی شاید افسانه را شوهر داده اند افسانه از آن دخترهایی بود که مدام دوست داشت برایم صحبت کند از آدم های عجیب و غریب تهران که همیشه دوربینشان همراهشان است افسانه گیاه خوار بود دیوانه ی احمق...
-
تجریش
دوشنبه 20 مهر 1394 13:11
راستش من هیچ وقت حساب نکرده ام که تجریش چند پله برقی دارد ... صبح که می آمدم یک دختر و پسر شهرستانی روی پله های برقی تجریش پشت سرم ایستاده بودند پسرک گفت کاش این پله ها ، آخرین پله های مسیر باشند دخترک گفت اولین بار است که اینجا می آید پسرک گفت یکبار هم قبلا آمده اما نمی داند آخرین پله اینجا است یا نه دخترک گفت حالا...
-
اروتیک
شنبه 18 مهر 1394 10:05
این مدت مطالب اینجا چقدر اروتیک شده است مردی که اروتیک صحبت می کند زن ندیده ی حقیری بیش نیست بروم دنبال اینکه زمانی دوست داشتم باستان شناس شوم و بین خرابه های دور دست زیبا چیزی باشد که بتوانم لمسش کنم یا زمانی که دوست داشتم برم ببینم دنیاییی که خدایش می گوید برو و بگرد چه شکلی است همان دوچرخه برقی که برای این سفر...
-
استکهلم
چهارشنبه 15 مهر 1394 10:48
می دانید گفتن این حرف هیچ دردی را دوا نمی کند اما راستش خستگی پست قبل هنوز در تنم مانده در ادامه ی پست قبل می نویسم : دلم هوای یک نجیب زاده ی بلژیکی مو سرخ لاغر کرده است که از کودکی یادش داده اند با کپه ای از کتابها روی سرش راه برود آنقدر مودب و آنقدر متین که نشود بی خجالت صدایش کنی من اینگونه راه رفتن را دوست می...
-
12
یکشنبه 12 مهر 1394 13:44
امروز بعد ار مدتها از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم آدمها را از بالا که نگاه کنی بی حفاظ تر و واقعی ترند راستی دختران و زنان تهران چقدر زشت راه می روند.... مثل لک لک ها ، جغدها و مرغابی های زشت به قول یک دوست قدیمی از راه رفتن یه دختر می شود فهمید چه حالی دارد...چند ساعت یا سال قبل از رختخواب کسی بلند شده است
-
طاعون
سهشنبه 7 مهر 1394 16:21
تابلو گویاس
-
طاعون
دوشنبه 6 مهر 1394 17:31
شنیده اید می گویند سید آمد من هم یک چنین انسانی هستم... دانشگاه ما که بیایی همه مرا میشناسند خیلی ها بی سلام از کنارم رد نمی شوند حالشان که بد باشد بدون درد و دل از پیش من نمی روند کارشان که گیر باشد دست و دلم برایشان بکار می رود... اما راستش جز چند مهربان کلاسمان باقی بچه های کلاس خودم از من متنفرند نمی دانم هیچگاه...
-
یک واقعیت
یکشنبه 5 مهر 1394 13:38
سهیل هم یک موجود ضعیف فرصت طلب از کار درآمد جالبه...آدمها چقدر مقاوند در برابر یک دوستی درست احمق احمق قرار بود خیلی اتفاق ها سر این ارتباط برایش بیفتد اما خب انسانها گاهی در موقعیت اجبار خودشان را ارزان می فروشند شرمنده از روی همه آنهایی که آمدند و نبودم...
-
چیز شعر
چهارشنبه 25 شهریور 1394 16:08
اگر عیسی را صلیب زدند مار ا به سرگین می زنند پیامبران بنی اسرائیل را به سلابه کشیدند مارا دخترکان احمق به تصویر می کشند سگان ساز بدست خدایان مفلوک این شهرند بکارت دریدگان احمقی که این خدایان را پرستیدند مردمان ناچیزی که دخترکان خویش پای خدایان مست قربانی کردند حیوانیت سرشار مارا چوب نزنید ما وارث پدران و مادران حیوان...
-
روزهای پر بار
چهارشنبه 25 شهریور 1394 15:39
وقتی با وبلاگ پر باری مواجه می شوید باید بدانید طرفتان یا حال دوستهایش را ندارد یا اینقدرها پیر یا زشت شده که دیگر از داف و دیجی بازی افتاده و یا در علاف ترین حالت ممکنه بسر می برد... خب قضاوت اینکه من در کدام وضعیت هستم با خودتان""""""" دیشب یکی از دوستان چاق زشت حراف تونست بعد از...
-
گند
یکشنبه 22 شهریور 1394 23:31
گند زده ام... متنی که برای برای یک مستند قول داده بودم هنوز ننوشته ام... از یک احمق روستایی بدم می آید... و اینکه که احساسم را سر یک چنین آدمی خرج می کنم برای خودم متاسفم همینکه بعد از این کار بی حاصل برگردم تهران ، با معذرت از همه ی اعتقاداتتان باید به فکر یک معشوقه تازکار باشم... کار کثیفی است، از هر جهت اما لازم...
-
***
شنبه 21 شهریور 1394 00:49
دلم برای همه آدمهایی که یک زمانی میشناختم و حالا نمی شناسم تنگ شده به یاد همه ی آدمهایی افتاده ام که به طور معمول هیچ وقت دیگر نمی توانم ببینمشان یاد فیلمی افتاده ام که در پانزده سالیم دیده ام...فوق العاده دوسش دارم اما نه نامش را می دانم و نه چیزی دارم که به آن وصلم کند یاد زنی افتاده ام که قول داده بود وقتی از پیشم...
-
ساعت پایان ملاقات
چهارشنبه 18 شهریور 1394 21:02
یک هفته مسافرت یک سرما خوردگی کثیف و پوشه ی چند هزارتایی پیامکهایی که فرمت شد فلاکت و کثافت سرماخوردگی به کنار، من در سیو کردن مخاطبهایم آدم تنبلی هستم...یعنی چند ده نفر از آدمهایی که یک جایی دیده بودمشان لای این پیامکها گم شدند خاطرات عجیب آدمهای عجیب دوروبرم به قهقهرا رفتند حداقل اثر یکسالی از زندگیم در بین همانها...
-
فعلا
چهارشنبه 11 شهریور 1394 23:38
و زمانی هست که آدمی هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشد زمانی هست که دلت از شنیدن حرفهای خودت بهم بخورد تهوع بگیری که چرا برای بعضی ها حرف میزنی چرا حماقت می کنی چرا متنفر نیستی گاهی لازم می شود آدم خودش را لعنت کند برای انسانهایی که زمانی دوستشان داشته خودش را لعنت برای اینکه کسانی را باور کرده . . . خوش باشین تا یه هفته...
-
خواهش
سهشنبه 10 شهریور 1394 13:17
حال یادداشت نوشتن نداشتم اما پستای یکی دو روز بچه ها اساسی حالمو گرفت یادمه یه زمانی یه دختر توی زندگیم بود به اسم سارا این بشر ذاتا انسان خوبی بود ... یادم نمیاد هیچ وقت چیزی ازم خواسته باشه یعنی شدیدا مغرور بود...خیلی زود قضیه عاطفی شد و اما احمقانه نزدیک نشده بودیم به همین خاطر هنوز این قسمت از حرفایی که بهم زد...
-
بعضی حرفها تا مغز استخوان آدم را می سوزاند
دوشنبه 9 شهریور 1394 00:35
این متن یک دزدی شرافتمندانه از وبلاگ یک دوست است: اما کار یک جنایت را با آدمی کند: یک صفحه از آن نمایشنامه رو با اکراه تمام خواندم و بعد خیره شدم به اسمی دستنویس که در اول صفحه جا خوش کرده بود... لیلی های مشکی پوش... انگار قبلا جایی این اسم به گوشم خورده بود... شاید لیلی هایی که چادر میپوشند! با اینکه میدانستم...
-
در کمال بچگانه ای . تحریک یک پست
یکشنبه 8 شهریور 1394 13:13
آن مرد همچنان انسان بزرگی است آن مرد بسیار بسیار انسان بزرگی است آن مرد پونزده سالی موسیقی کار کرده و در جامعه کم تعداد حرفه های موسیقی تهران برایش احترام قائلند موسیقی درس داده و با نصف هنرجوهای دخترش خوابیده در اتاق کار من با او ، فاصله زن های اتاق بغل ، زنهای خیابان، زنهای فرهنگسرای ارسباران تا کاناپه ی آن مرد...