لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

تنگ است

چاقو چاقو شده ام...

آنقدر به شرط زندگی بریده اند وجودم را که تکه تکه ریزه هایم پیداست...

آنقدر چشم هایم را در آوردند و سر جایش گذاشتند

که حدقه شان هرز رفت و گشاد شد!

ببینم

تو که ادعای رسیده سنجی داشتی و هندوانه کال بر نمی داشتی، چرا قاچ قاچم کردی؟

هنوز هم گاهی فکر می کنم...

به جنس چاقو ها و شدت ضربه هاشان و دست های خونبار  تو!

هنوز هم گاهی حماقت دست در گردنم می اندازد و دور ستون با هم تانگو می رقصیم ...

گاهی

بدجور تنگ میشوم

میشود!

گاهی زیر نگاهت له می شوم...

برگرد و یه دور تند با همون چشمای رعب آورت تو چشمام بنداز...

با همون ترس توش که آخرش یه علاقه خوابیده بود...

یادته؟

دفعه ی اولی که دیدمت، ترسیدم...

فهمیدم قراره تهش یه چیزایی خراب شه...

فهمیدم که مال تو نیستمو از وانمود کردن هم چیزی نصیبم نمیشه...

یه ماه سعی کردم...

سعی کردم علاقه ات رو جبران کنم و بخوامت!

به خدا سعی کردم لعنتی!

با همه ی چیزایی که داشتی و نداشتی سر کردم و به خودم قبولوندم که دوستم داری ...

تو هم کنار اومدی

هه!

چقدر قشنگ بومرنگ عاطفه ات خورد تو پیشونی م!

پشیمون نیستم

نه!

فقط می ترسم یه بلای جدید تو راه رسیدن به من باشه!

.

.

درد میکنه!

دفعه ی پیش که اینجوری دردم اومد به تخمم هم نبود چون همه اش اسمتو می گفتم...

اما اینبار تنم نمی سوخت، ته دلم رو به سیخ کشیده بودن رو آتش...

کاش می دیدی داری باهام چیکار میکنی...

جات تو قلبم محفوظ (خیال میکنی جای پات پاک میشه؟)

بذار سعی کنم زندگی کنم .

(رونوشت)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد