لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

آدم

یک دوستی داشتم به اسم هادی

قیافه ی قشنگی داشت

خوب لباس می پوشید

حرف زدن بلد بود...زبان باز می کرد دوس داشتی تا جایی که امکانش را داری حرفی نزنی و فقط گوش بدهی

در یک جمله...بسیار دوست داشتنی بود

تازه برگشته بود به شهر کوچک ما

و فقط یک دوست داشت

من آن موقع هفده ساله بودم و اون بیست و چهار...اما تنها دوستش بودم

خب واقعیت این است من خیلی زودتر از آنچه علاقه داشتم پیر شده ام...خیلی شبیه هم بودیم ولی او پیر نبود

آخرین باری که دیدمش شب نوزده ماه رمضان بود

تا صبح توی کوچه های شهر کوچکمان قدم زدیم...طبق عادق همشگیم از ابتدای کودکیم تا بحال رفتم چیزی خریدم

قدم زدن که بدون خندیدن و تکان خوردن آرواره های دهان سر نمی شود

شب خوبی بود...قرار شد فردا همدیگر را ببینیم

من یادم رفت

زنگ نزدم

اصلا به فکرش هم نبودم

نمی دانم سنتان قد می دهد یا نه...ولی آن روزها پیامک خیلی مد بود...پیامک هم ندادم

غروب فردایش که شد یکی از بچه ها پیامک داد فلانی خودکشی کرده است

هادی آن موقعه در شهر کوچک ما خودکشی کردن اصلا مد نبود

من باور نکردم

می دانی هنوز هم باور نکرده ام

می دانی هنوز هم من با کسی دوست نمی شوم

چون هیچکس هادی نمی شود...خودت که می دانی

دیگر سر مزارت هم نمی آیم چون دوست ندارم تصویرت را ببینم....یاد سرخوشی های معصومانه ات می افتم

زندگی است دیگر.....بغض است دیگر...گاهی به یکباره سراغ آدم می آید


نظرات 3 + ارسال نظر
x پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 00:08 http://malakiti.blogfa.com

چرا ؟؟؟؟

چرا این ادم عتیقه ها خودکشی نمی کنن ؟! همه اش خوب ها:/

مریم شنبه 20 خرداد 1396 ساعت 10:41 http://whensunshines.blogsky.com

خیلی قشنگ بود!

تلخ بود

دنیابانو پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 11:18 http://doniayedonia93.blogfa.com/

-_-
-_-
-_-
هعیییی روزگار
گگگگگگ

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.