لودگی

تهوع نوشت

لودگی

تهوع نوشت

i,s

هوس یه ترانه ی روسی کرده ام درباره ی مردی در جنگ جهانی دوم رفته و معشوقه اش حالا تنهاس

هوس سیگار تلخ چگوآرا

هوس آن زن مهربانی که گاهی می بوسیدمرا  بی توقع

هوس کوچه های نم دار روستایی ، اما نمی دانم در کدام نقطه...شاید فقط سکوت

هوس آن دوست زیبای متین و خندان را... به این شرط که فردای شبی که ساعتها باهم بودیم خودکشی نکند

سر راست بگویم دلم هوس آدم کرده

که بخواهد مرا با همین موهای پریشان و همین حال خسته

فروغ

یکی از شعرای فروغ هست که گاهی آدمو میکشونه سمت خودش

میگه 

باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس

 

باد با برگ درختان میعادی دارد

 

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

 

 

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

 

من به نومیدی خود معتادم

 

گوش کن

 

وزش ظلمت را می شنوی؟

 

 

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

 

ماه سرخست و مشوش

 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

 

ابرها، همچون انبوه عزاداران

 

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

 

 

 

لحظه ای و پس از آن،هیج

 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

 

و زمین دارد

 

باز می ماند از چرخش

 

پشت این پنجره یک نامعلوم

 

نگران من و تست

 

 

 

ای سراپایت سبز

 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

 

 

 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

 

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

 

باد ما را با خود خواهد برد

 

باد ما را با خود خواهد برد



می دونین منم گاهی به تنهایی خود معتادم